سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دانشمندان پیروی کنید که آنان چراغ های دنیا و آخرت اند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

گنجینه علم از همه چیز از همه جا
خانه | ارتباط مدیریتبازدید امروز:9بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:21596

نیما امینی :: 87/3/5::  1:26 عصر

 

« از کجا فهمید؟ »

در آن تاریخ که ابوعلی سینا از علاالدوله دیلمی از همدان بگریخت متوجه بغداد شد چون به بغداد رسید بر کنار شط مردی را دید که هنگامه گرفته و ادویه می فروخت و دعوی طبابت می کرد ابوعلی زمانی آنجا بتفریح ایستاد و در رفتار طبیب دقیق شد زنی فاروره ( به اصطلاح امروزی ادرار) بیماری را نزد او آورنده را نگاه کرد گفت این بیمار جهود است باز نگاه کرد و گفت خانه بیمار در طرف مشرق است زن گفت آری طبیب گفت دیروز ماست خورده است گفت آری مردم از درجه علم او تعجب کردند و ابوعلی را حیرت دست داد.

لذا در آنجا توقف کرد آن مرد ......از کار فارغ شد آنگاه پیش رفت و گفت اینها را از کجا معلوم کردی گفت از آنجا که تو را نیز شناختم که ابوعلی سینا هستی گفت ابوعلی این مشکلتر.

چون ابن سینا اصرار کرد گفت چون آن زن فاروره را بمن سپرد دستش کثیف بود و غبار بر آستینش دیدم دانستم که جهود است و چون جامعه هایش کهنه و ژنده بود دانستم خدمتکار است و نظر باینکه جهود خدمت مسلمان نمی کند دانستم که بیمار جهود باشد و پاره ماست بر جامه چکیده دانستم که در آن خانه ماست خورده اند و قدری هم به بیمار داده اند و چون خانه های جهودان در طرف مشرق است دانستم که خانه او نیز در آن جاست ابوعلی گفت اینها درست مرا از کجا شناختی؟! گفت امروز خبر رسیده که بدینجا آید و اکنون هم دانستم که بجز تو کسی نیست که ذهنش بطبابت و این بازی که من کردم متوجه گردد ابوعلی از فراست آن مرد متعجب شد و وی را آفرین گفت.

 

 

« خون ها ئیکه روی تاج پادشاه ریخت »

صبح روز 3 جمادی الثانی سال 1331 قمری موقعیکه تهران جشن پنجاهمین سال سلطنت ناصرالدین شاه را می گرفت شاه برای تیمن و تبرک تصمیم می گیرد که بحضرت عبد العظیم برای زیارت مشرف شود در آن روز جشن مفصلی در کاخ گلستان برپا بود میرزا علی اضغر خان اتابک که در آن موقع صدرالعظم و امین السطان  لقب داشت در تهران مشغول ترتیب دادن جشن و اداره امور شهر بود در آن روز از طرف اتابک بشاه پیشکش شود. موقعیکه مشارالیه مشغول تماشای تاج و تعریف و تمجید از طرز و ظرافت و جواهرات گرانبهای آن بود گوشه ای از تاج که خوب صیقلی نشد بود دست وی را می برد و چند قطره خون روی تاج می چکد. رنگ از روی اتابک می پرد فورا" سوار شده بحضرت عبدالعظیم می رود و نزد شاه شرفیاب شده استدعا می کند که اعلیحضرت از زیارت منصرف و بشهر برگردند؛ ناصرالدین شاه که متعجب بود می گوید باید حتما" زیارت کنم اتابک باز اصرار می کند که پس اجازه فرمائید حرم را قرق کنیم اما شاه زیر با نمی رود و در موقع زیارت بطوریکه همه شنیده اید میرزا رضا کرمانی که چادر بسر کرده بود عریضه ای به شاه تقدیم می کند و شاه را می کشد. بالاخره ترس اتابک مورد پیدا کرد و ناصر الدین شاه بعد از 50 سال سلطنت به دست میرزا رضای کرمانی به قتل رسید.

 

 

« عجب احمقی هستی »

روزی آقا محمد خان قاجار فرمان داد در حضورش گوش شخصی را ببرند و میر غضب سفره چرمی را گسترده و آن شخص را  روی آن سفره نشانید هنگام که تیغ را برای قطع گوش محکوم تیز می کرد. و مرد بدبخت آهسته چیزی باوگفت آقا محمد خان مشکوک شده و محکوم را به پیش خوانده و گفت: به میر غضب چه می گفتی ؟ مرد جرائت نکرد چیزی بگوید.

آقا محمد خان میر غضب را احضار کرد و گفت : اگر حقیقت را نگوئید امر می دهم گردن هر دو را بزنند میر غضب که با اخلاق سر سلسله قاجار آشنا بود و می دانست هر چه بگوید عمل می کند. ناچار گفت : این شخص التماس می کرد که اگر گوشش را از بیخ نزنم در عوض 5 ریال بمن خواهد داد. آقا محمد خان رو به طرف محکوم کرد و گفت : عجب احمقی هستی 5 ریال به خودم بده تا بگویم اصلا گوشت را نبرند .

  

 « چهره ابن سینا »

حکایت کرده اند که سلطان محمود غزنوی فرمان داد تصویر ابن سینا را بکشند و 40 نسخه از آن را به شهرهای مختلف فرستاد تا کارگزارانش هر جا ابن سینا دانشمند آزاده را دیدند بشتابند و او را دستگیر کنند و به نزد سلطان فرستند هیچکدام از آن تصویر بجا نمانده است در سال 1331 آرامگاه جدید ابن سینا در همدان ساخته شد و خواستند بقایای استخوانهای ابن سینا را از مقبره پیشین به اینجا انتقال دهند با همکاری شادروان سعید نفیسی و گرفتن عکس و فرستادن آن فرهنگستان علوم پزشکی شوروی و همکاری دکتر استرنوفسکی و فریصت کالبد شناسی کاسه سر مبنای تصویر ابن سینا 57 ساله قرار گرفت و در سال 1331 هنگامی که هزارمین زاد روز ابن سینا بر اساس تاریخ قوی برگزار می شد هنرمند ایرانی صدیقی تصویری از ابن سینا تهیه کرد که به عنوان تصویر رسمی پذیرفته شد.

 « نادانی فرعون »

گویند ابلیس وقتی نزدیک فرعون آمد خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد – ابلیس گفت هیچ کس نتواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن فرعون گفت نه ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت فرعون تعجب کرد و گفت اینست استاد مردی که تویی که ابلیس سیلیی برگردن او زد و گفت مرا با این استادی به بندگی هم قبول نکرد – تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه میکنی !؟

 « ما نوکر سلطان محمودیم نه نوکر بادمجان »

روزی سلطان محمود غزنوی از آشپزخانه خود تقاضای غذای بادمجان را کرد و آشپز او هم خورشت بادمجان را برای او تدارک دید سلطان محمود غزنوی در حین خوردن غذا می گفت به به : عجب غذا طعم خوبی دارد. طبق معمول اطرافیان تائید می کردند و این عمل تا پایان تناول جناب سلطان ادامه داشت و بعد از مدتی که گذشت دل درد سلطان شروع شد و سلطان می گفت عجب  غذای بدی . اطرافیان می گفتند راست می گویی عجب غذای بدی سلطان گفت این غذای بی مزه و بی ترکیب کجا بود- اطرافیان تکرار می کردند...

ناگهان سلطان محمود گفت ای پدر سوخته ها شما که الان می گفتید این غذا خیلی خوب و خوشمزه است ولی الان چه می گوئید – دو روبروی سلطان گفتند ولی ما نوکر سلطان هستیم نه نوکر بادمجان !

 « روغن داغ آقا محمد خان قاجار »

همان طور که می دانید آقا محمد خان  مدتی بعد از قتل پدرش تحت نظر کریم خان قرار گرفت     و چند سال تحت نظر او در تهران بسر می برد و به تحصیل اشتغال داشت و مستمری بسیار جزئی به وی پرداخت می شد. که کاملا" در مضیقه باشد . وی از یک دکان که نزدیک خانه اش بود قدری روغن می خرید و غالبا" اشکنه درست می کرد- دکاندار که نزدیک پشیز روغن نامرغوب به او      می داد. آقا محمد خان به دکاندار می گفت : چرا به من روغن متعفن می دهی و او پاسخ داد از دکان دیگر بخر و دکان دیگری نزدیک نبود آقا محمد خان کینه آن دکاندار را در دل داشت روزی که به سلطنت رسید دکاندار را احضار کرد و گفت :

آیا مرا می شناسی دکاندار نتوانست او را بشناسد. زیرا سالها گذشته بود و قیافه خواجه قاجار عوض شده بود آقا محمد خان خود را به او معرفی کرد و گفت : همان کسی هستم که در روز تنگ دستی یک پشیز روغن از تو می خریدم و هر روز روغن متعفن می دادی.

دکاندار بلرزه افتاد و گفت : حاضرم جبران کنم خان قاجار گفت : اگر ستم تو استمراری نبود تو را می بخشیدم ولی در تمام مدتی که اجبار داشتم از تو روغن بخرم به من روغن بد دادی و حتی بعد از این که به زبان آمدم و موضوع را به تو گفتم روش خود را عوض نکردی دژخیم به دستور آقا محمد خان دیگ بزرگی آورد مقدار زیادی روغن از دکان او آوردند. و در آن ریختند و روغن را حرارت دادند و آنگاه دست و پا دکاندار را با طناب بستند و در حالی که التماس می کرد و طلب عفو می نمود در آن روغن داغ انداختند آقا محمد خان بدون کوچکترین تائیر فریاد دلخراش او را می شنید تا به خاموشی گرایید و بمرد. این نمونهای از کینه توزی او بود.

 « نظر ژان گوردر مورد آقا محمد خان قاجار »

ژان گور در تحقیقاتی که در مورد خان قاجار دارد می نویسد یکی از مختصات روحی آقا محمد خان قاجار که تمام مورخین تائید کرده اند ضبط نفس و توداری آن مرد بوده است با اینکه دشمن خونی کریم خان زند بود و بعد از اینکه به سلطنت رسید نسل زتدیه را برانداخت ولی در تمام مدتی که دربار کریم خان زند بسر می برد. کلمه ای نگفت که این خصومت را نشان بدهد همواره زبان به تمجید کریمخان می گشود و عدالت و سخاوت و ترحم و لیاقت وی را می ستود کریم خان نیز یقین حاصل کرده بود که فکر جاه طلبی در او کشته شده است.

   « جسد کریم خان »

کریم خان زند شاهی است که به مرگ طبیعی از دنیا رفته است با این وصف جسد او تا مدت 3 روز دفن نشد می گویند شب چهارم برادر او زکی خان حافظ شاعر معروف را خواب می بیند که می گوید چون جسد کریم خان بر زمین است و دفن نشده من نمی توانم آسوده در قبر بخوابم زیرا او بر من حق دارد و برای من آرامگاه ساخت زکی خان بعد از این که شکوه حافظ را در خواب شنید روز بعد جسد برادر را به خاک سپرد.

 « فاجعه ای کم نظیر تاریخ »

جلادان آغا محمد خان قاجار پس از فتح کرمان در اجرای دستور آقا محمد خان قاجار کوچکترین ارفاق یا رحمی به کسی نکردند. در نهایت قساوت برای تاریخ فاجعه ای کم نظیر باقی گذاشتند و در کور کردن مردان سبک جدیدی را بکار بردند – کور کردن معمول آن زمان با کشیدن میل گداخته به چشم بود ولی در کرمان جلادان خان قاجار دست و پای افراد را می بستند و به پشت              می خواباندند و با انگشتان خود چشم را از کاسه بیرون می آوردند و چون فرصت نداشتند و         می بایست در مدت کم چشم جمع کثیری را بیرون آوردند.

کور شدن را با همان حال رها می کردند این جلادی و خیانت مقابل چشم زن و فرزندان این قربانیان صورت می گرفت و وقتی دست و پای کوران گشوده می شد – و زن و فرزندانشان می توانستند مجروحین چشم در آورده شده را ببرند که کار کور کردن آن جمله به پایان رسیده بود- بعضی از کور شدن در اثر خونریزی می مردند و بعضی در اثر چرکین شدن محل جراحت از بین می رفتند.

 « نادر شاه »

وقتی نادر شاه شعر ناموزونی گفت : و از میرزا مهدی خان پرسید که این شعر چگونه است میرزا مهدی خان . گفت : ناموزن است ! نادر خشمناک شده گفت تا او را به اصطبل برده پهن بارش کنند ! وقتی بار دیگر نادر شعری گفت و میرزا مهدی خان تصدیق خواست وی برخاست نادر پرسید : کجا می روی گفت : اصطبل برای پهن کشی .

 « جامی »

گویند شاعری غزلی گفته نزد جامی برد و بعد از خواندن گفت : می خواهم این غزل را از دروازه شهر بیاویزم تا مشهور گردد ! جامی گفت : چون کسی نمی داند که شعر از آن توست بهتر این است که بگویی ترا نیز پهلوی آن بیاویزند!!

 « ادعای خدایی »

شخصی ادعای خدایی می کرد که او را گرفته و پیش خلیفه وقت بردند. خلیفه برای تهدید وی گفت:

پارسال یکی  دعوی پیغمبری می کرد او را گرفته و کشتند. مدعی گفت : نیک کرده اند زیرا که من او را نفرستاده بودم



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

21596

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گنجینه علم      از همه چیز از همه جا
::آرشیو::
::اشتراک::
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن